آموزش پاسور بازی
همونطور که ميدونيد هر کاري مقدمه اي داره. پاسور بازي هم براي خودش مقدماتي داره که بنده در اينجا به چند مورد از اين مقدمات اشاره ميکنم.

در صورتي که ميخواهيد در فضاي باز طوري که همه کفشون ببره پاسور بازي کنيد
 بهتره مقداري وجه نقد (ترجيحاً به رنگ سبز) براي تقديم به مامورين محترم و وظيفه شناس نيروي انتظامي به عنوان خشکه همراه داشته باشيد.

قبل از شروع بازي مقداري عرق سگي نوش جان کنيد و سعي کنيد قبل و بعد از خوردن عرق سگي با تمام وجود يه عربده بکشيد. البته بهتره که قبلش اربده بکشيد و بعدش يه باد گلوي مشتي بزنيد.
 اين کار باعث ميشه که دوستانتون متوجه اين عمل شما بشوند و فايده اين کار اين هست که وقتي سر تقلب مچتون رو گرفتن چشماتون رو مثل اون گربهه توي شرک ميکنيد و ميگيد اي واي ببخشيد کله ام داغ بود نفهميدم.

از آوردن چاقو، قمه و پنجه بکس جدا خودداري نکنيد
و هرگز حريف خودتون رو انسان فرض نکنيد. 
در صورتي که قراره در منزل يکي از دوستان در مراسم پر فيض پاسور بازي شرکت کنيد حتما زير شلواري همراه داشته باشيد. اين کار دو دليل داره، يکي اينکه اگر کار بيخ پيدا کرد و مجبور شديد شب رو اونجا بمونيد، بتونيد به اين بهانه از پاچه هاي گشاد زير شلواري براي پنهان کردن برگه هاي پاسور استفاده کنيد. دوم اينکه ميتونيد ادعا کنيد شما تو پاسور بازي خيلي تبحر داريد و اين هم لباس تيمتون هست. ضمنا سعي کنيد زير شلواريتون رو تا زير سيب گلوتون بالا بکشيد (اينطوري طرف کپ ميکنه)


اين بازي مثل فوتبال نيست که نشه نتيجه اون رو پيش بيني کرد. در اين بازي ميتونيد به راحتي و از طريق روانشناسي چهره نتيجه بازي رو تشخيص بديد.
 به اين صورت که هر کسي که پشت موي خفن و سيبيل بناگوش در رفته داره و روي تنش پر از خال کوبيه بازي رو ميبره. توضيح اينکه هر بار که طرف ميخواد پس کلش رو بخارونه يه برگه رو توي پشت موهاش قايم ميکنه و هر وقت که لازمش داشت دوباره پس کلش رو ميخارونه و اما سبيل بنا گوش در رفته و خالکوبي به اين درد ميخوره که مثلا هر وقت سمت چپ سبيلش رو تکون داد يعني برگه خشت رو ميخواد و هر وقت سمت راست سبيلش رو تکون داد يعني برگه پيک رو ميخواد و هر وقت که دستيش رو که خالکوبي نداره آورد بالا برگه خاج و هر وقت هم که اون دستش رو که روش نوشته عشق من فاطي رو آورد بالا يعني برگه دل رو از هم تيميش ميخواد.
پس اگر خالکوبي و سبيل بناگوش در رفته نداريد و يا اينکه از ناحيه پشت مو دچار معلوليت هستيد بهتره بي خيال اين بازي بشيد.


بقيه آموزش باشه براي وقتي که رفتيد و مواد لازم از قبيل زير شلواري ، قمه ، عرق سگي ، خشکه سبز رنگ و ... رو تهيه کرديد.


اهه داشت يادم ميرفت ها!
 اگر تونستيد براي بازي يه دست پاسور هم با خودتون بياريد.

منبع: نامعلوم

نوشته شده توسط سپهر در دوشنبه 20 شهریور 85 -
جلسه
مادرِ عزیز یه جلسه تبادل نظر با خانم های ساختمون راه انداخته بود درباره مسائل و مشکلات ساختمون. منم چون دیدم باید یه چند ساعتی توی اتاقم زندانی باشم، رفتم باشگاه.

بعد از باشگاه اومدم زنگ خونه رو زدم، در رو باز نکردن و گفتند جلسه تموم نشده، بیرون باش. رفتم نیم ساعت توی پارک چرخ زدم و برگشتم، بازم گفتند تموم نشده هنوز! با خودم گفتم حل کردن مشکلات کشور هم انقدر وقت نمی گیره! دیگه همون جا دم در ساختمون نشستم. مثل این بدبختهایی که خونه زندگی ندارن یه نیم ساعتی هم آمار کوچه رو گرفتم! بالاخره ساعت 9 شب جلسه تموم شد و منو به خونه راه دادن.

به مادر عزیز میگم: حالا تو این جلسه چی گفتین به هم؟
خواهر عزیز میگه:
بررسی بهترین طرز تهیه خورشت قرمه سبزی (نمک قرمه سبزی رو کی میزنین؟!)
تبادل اطلاعات در مورد قیمت میوه جات و سبزی جات (سبزی آش کیلو چند خریدی؟!)
[احتمالاً] ذکر خیر اشخاص دیگر! (این خانوم فلانی عجب آدمیه ها!!)
و ...

نوشته شده توسط سپهر در پنجشنبه 26 مرداد 85 -
مشخصات پسر خوب و دختر خوب
مشخصات يه پسر خوب

يک پسر خوب امضاء گواهي نامه اش خشک نشده به رانندگي خانمها گير نميدهد

يه پسر خوب کمتر با اين جمله مواجه ميشود "مشتري گرامي دسترسي شما به اين سايت مقدور نمي باشد"

يه پسر خوب بعد از تک زنگ سراغ تلفن نميره

يه پسر خوب عکس الکسندروگراهام بل رو قاب نميکنه بزنه تو اتاقش

پسر خوب پشت چراغ قرمز با ديدن يه خانم رديف چشماش مثه چراغهاي فولکس نميزنه بيرون

يه پسر خوب روزي چند بار به سازندگان ياهو مسنجر لعنت ميفرسته

يه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متری هيچ خانمي نميشينه

يه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشينش بوي ادکلن زنونه نميده

يه پسر خوب هيچ وقت پاي تلفن از اين کلمات استفاده نميکنه:"ساعت چند" "کي مياي" "کجا" "دير نکني يا"

يه پسر خوب وقتي مياد خونه قرمزي رژ در هيچ نقطه از صورتش مشاهده نميشه

يک پسر خوب زماني که کسي ميخواهد از عرض خيابان عبور کند تعداد دنده را از 1 به 4 ارتقاء نداده و قصد جان عابر را نميکند

ادامه مطلب

نوشته شده توسط سپهر در چهارشنبه 28 تیر 85 -
عکس و ...
این عکس رو ببینید. عکس مخزن صابون مایعه که از یکی از دستشویی های دانشگاهمون گرفتم. همونطور که می بینید با یک هشدار بسیار بجا، از فاجعه ای(!) که در کمینه جلوگیری شده.

این کمیک استریپ ها رو هم اگر ندیدید حتما ببینید خیلی باحاله.
چهل سال بعد... فوتبال ایران (طراح و نقاش: بزرگمهر حسین پور)
اولی  دومی  سومی  چهارمی

اینم فرم تایید صلاحیت دانشگاه آزاده. خیلی خنده داره. با اینکه همه جای اینترنت پر شده دوست داشتم توی بلاگم هم داشته باشمش.
نوشته شده توسط سپهر در یکشنبه 4 تیر 85 -
تولد
امروز روز تولد من و وبلاگمه. من بیست و یک ساله شدم وبلاگم یک ساله.
تولدمون مبارک.

به مناسبت سالگرد تولد این وبلاگ، خوبه یه کم براتون از تاریخچه ایجادش بگم. راستش اصلا از اول قرار نبود اینجا وبلاگ بشه همینطوری محض طراحی وب اینجا رو ساخته بودم تا اینکه پارسال در روز تولدم تصمیم گرفتم هر از گاهی یه مطلبی اینجا بنویسم و یه وبلاگی برای خودم داشته باشم. طوری که هیچکس از وجودش خبر نداشته باشه! توی موتورهای جستجو (Yahoo, Google,..) هم ثبتش نکرده بودم. حتی کامنتینگ هم براش نذاشته بودم.
بعد پنج شیش ماه دیدم نه اینطوری نمیشه. به خودم گفتم وبلاگی که هیچکس نبیندش به چه درد میخوره؟! در نتیجه توی موتورهای جستجو ثبتش کردم و کامنتینگ رو هم راه انداختم.
توی این مدت مرتبا برای اینجا قالب ساختم و دوستای زیادی پیدا کردم.
کم کم کانتر وبلاگ تعداد بازدیدها رو رو به افزایش نشون می داد و با اون دو - سه پستی که درباره بنیامین داده بودم تعداد بازدید ها به 30 بازدید در روز رسید. البته الان اوضاع بازدید ها خوب نیست اما برای من همین تعداد انگشت شماری که بازدید می کنن و نظر میدن کافیه.
بعضی ها میگن وبلاگت مطلب کم داره. منم میگم بخاطر یکنواختیه زندگیمه، چون هیچ اتفاق جدیدی نمی افته. مطلب جالبی هم از جاهای دیگه گیرم نمیاد که بذارم. (البته مطلب زیاده اما به قول یکی از بچه ها حسش نیست)
امیدوارم وقتی به اینجا سر میزنین، زیاد احساس اتلاف وقت بهتون دست نده.
موفق باشید
نوشته شده توسط سپهر در شنبه 13 خرداد 85 -
نوشی و ...

خیلی وقت بود که به وبلاگ نوشی وجوجه هایش سر نزده بودم. نوشی و جوجه هایش وبلاگ یه مادرِ که درباره زندگی خودش و بچه هاش می نویسه و اخیرا به دلایلی مجبور میشه که یه مدت از بچه هاش دور بمونه. (البته این وبلاگ مدتهاست که آپدیت نمیشه)
وقتی این پستشو خوندم اشک تو چشمام جمع شد. شما هم بخونینش:

"ناشای مامان
با پای برهنه رفته بودی تو تراس، میدونم.
بعدش پاهات رو نشُسته بودی، میدونم.
با همون پای کثیف اومده بودی رو تخت مامان، میدونم.
بدتر از همه کف پاهاتو چسبونده بودی به دیوار. میدونم.

یه جفت کف پای خوشگل کوچولو، دیوار بغل تخت خوابم رو سیاه کرده.

مامان دیشب تا صبح ده بار دیوار رو بوس کرده، میدونی؟"

نوشته شده توسط سپهر در پنجشنبه 28 اردیبهشت 85 -
قالب جدید
اینم قالب جدید وبلاگ. توی این قالب از inline frame استفاده کردم که باعث میشه با گشت و گذار در صفحات دیگه ی وبلاگ، قالب اصلی هر دفعه لود نشه.

نظرتون چیه؟ رنگهاش قشنگه؟
ممنون میشم اگر انتقادات و پیشنهاداتتون رو برام بنویسین

نوشته شده توسط سپهر در چهارشنبه 20 اردیبهشت 85 -
درخت
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازشِ یک سنگِ رهگذر
تنها نشسته ای،
بی برگ و بار، زیر نفس های آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره ی باران
در آرزوی آب.
ð

ابری رسید،
                    - چهر درخت از شعف شکفت.
دلشاد گشت و گفت:

                    «ای ابر، ای بشارت باران!
                    آیا دلِ سیاه تو از آهِ من بسوخت؟»

غرید تیره ابر،
برقی جهید و چوبِ درخت کهن
                                        بسوخت!
ð

چون آن درختِ سوخته ام در کویر عمر
ای کاش،
خاکستر وجود مرا با خویش،
می برد باد،
                    باد بیابانگرد.
ð

ای داد،
دیدم که گردباد
                    حتی
خاکسترِ وجود مرا،
با خود نمی برد.

حمید مصدق (1318 – 1377)
نوشته شده توسط سپهر در جمعه 1 اردیبهشت 85 -
سیزده بدر
سیزده بدر امسال خیلی بهم خوش گذشت. با اینکه برنامه این روز مثل هر سال بود اما خیلی بیشتر از سالهای قبل خوش گذشت. گزارش این روز رو براتون می نویسم.

محل انتخاب شده برای گذروندن این روز مثل هر سال یه باغ کم درخت بود در حوالی کرج. تقریبا ساعت ده و نیم صبح همه در محل حاضر شده بودند که شامل من، پدر و مادر عزیز، برادر عزیز، خانواده عمه و عموها میشد.
اولش یه کم فوتبال بازی کردیم از نوع گل کوچیک و به سبک دخترونه (توضیح اینکه اکثر بچه های فامیل پدریم دخترند و تو سن و سال خودم) که چون فوتبال مورد علاقه بعضی دخترا قرار نگرفت، با رای گیری به این نتیجه رسیدیم که وسطی بازی کنیم. از اونجایی که من در بازی وسطی مهارت کافی رو ندارم، سریع می سوختم و از بازی خارج می شدم.
تا ظهر وسطی بازی کردیم. بزرگترهای فامیل آتیش روشن کرده بودن و توش سیب زمینی ریخته بودن. اومدیم سیب زمینی خوردیم و صبر کردیم تا پیش غذا که جوجه کباب بود پخته بشه. بعد از جوجه کباب - که خیلی خوشمزه بود و خیلی چسبید - سفره های ناهار کنار هم پهن شدند. هر خانواده ای برای خودش غذا اورده بود که البته از غذای همدیگر هم می خوردن.
بعد ناهار یه کمی استراحت کردیم و وقتی خستگی بچه ها در اومد گفتند زو بازی کنیم. این بازی که از اصلی ترین پایه های این روز محسوب میشه و آخر خنده س رو به روش همیشگی شروع کردیم.
تو این بازی افراد دو گروه میشن و یه گروه زو میکشه و هر دفعه به نوبت یه نفر داوطلب میشه که زو بکشه. داوطلب زو کشون وارد میدان میشه و سعی می کنه به افراد تیم مقابل دست بزنه و برگرده. اگر هیچ تماسی صورت نگیره که داوطلب جون سالم بدر برده! اما در صورتی که یکی از افراد تیم مقابل مورد اصابت قرار بگیره، افراد تیم مقابل میریزن رو سرش، پاشو میگیرن و میندازنش رو زمین و سعی می کنن داوطلب بیچاره! رو بکشن طرف خودشون و از طرف دیگه تیم داوطلب سعی می کنن اونو به طرف خودشون بکشن تا نبازه. به همین طریق این حمله و هجوم و کشمکش ادامه پیدا می کنه. این وسط، برادر عزیز، عامل اصلی ایجاد خشونت و اغتشاش و تقلب شده بود وگرنه دخترا فکرشم نمی کردن که بشه اینطوری هم بازی کرد!
یه بار که من زو می کشیدم دو تا از دختر عمه های عزیز هجوم اوردن منو بگیرن که کله هاشون خورد به هم و هر دو گیج و منگ افتادن زمین. خوشبختانه چیزیشون نشد ولی مثل اینکه خیلی دردناک بوده تا حدی که اشک یکیشون جاری شد و به همین دلیل این بازی تعطیل شد.
بعد از اون تصمیم گرفتند که "دستش ده" بازی کنند، البته دستش ده که نه، فوتبال امریکایی! بعضی مواقع که توپ دست یکی می افتاد یه عده می ریختن رو سرش تا توپ رو از چنگش در بیارن! از خنده داشتیم می مردیم! همین اتفاق واسه منم افتاد. همه بچه ها ریخته بودند رو سرم ولی من توپ رو ول نمی کردم. البته تلاش بیهوده ای بود، آخرش توپ رو از چنگم در اوردن. باز هم برادر عزیز این بازی رو به خشونت کشیده بود و باعث بد آموزی به بقیه بچه های فامیل شده بود. یه بار دختر عموی عزیز چنان حمله ای برای گرفتن توپ به من کرد که هر دو زمین خوردیم و پای من خورد به تنه درخت بریده ای که روی زمین بود. خیلی پام می سوخت، وقتی اومدیم خونه دیدم پوستش کنده شده اما خون نیومده. خوب، بازیه دیگه، پیش میاد.
خلاصه تا غروب همین بازی رو ادامه دادیم چون بازی نسبتا بی خطری بود.(!) بعدشم کنار آتیش آش رشته خوردیم. بعد از اون هم یواش یواش بساطو جمع کردیم و خداحافظی کردیم و هر کی رفت خونشون. وقتی رسیدیم خونه از خستگی روی پاهام بند نبودم با این وجود دوش گرفتم و بعدشم خوابیدم.

اینم از گزارش سیزده بدر ما. امیدوارم این روز به شما هم خوش گذشته باشه، واسه من که اینطور بود.

نوشته شده توسط سپهر در دوشنبه 14 فروردین 85 -